یک روز میرسد که یک ملافه سفید پایان میدهد به من...

به شیطنت هایم...

به بازیگوشی هایم...

به خنده های بلندم...

روزی که همه با دیدن عکسم بغض میکنند و میگویند:

"دیوانه دلمان برای مسخره بازیهایت تنگ شده..."

★سلامتی اونایی که بد ما رو گفتن و ما خوبیشون رو گفتیم

درحالیکه جفتمون دروغ گفتیم★

کم کم یاد میگیری با آدمای اطرافت همونجوری باشی،که هستن....!

همونقدر خوب......گرم.....مهربون....

وگاهی همونقدر بد.....سرد....تلخ....

به یک جایی از زندگی که رسیدی میفهمی:

رنج را نباید امتداد داد...

باید مثل یک چاقو از میان بعضی آدم ها بگذری

و برای همیشه تمامشان کنی... 

من تو را دوست داشتم....

و تو غرورت را بیشتر از من...

بگذریم

نه چیزی از غرور تو مانده و نه از دوست داشتن من!

من همین حوالی توام،شاید کمی دورتر

و تو در حوالی دلم،باور کن نزدیکتر

بد باشی "شاید" تحمل کنم....

ولی از "حدت" که بگذری دیگر "آدم" حسابت نمیکنم...

عشق اما نهایتی مجهول...

بی حضورش اگرچه شب عالیست

"درتن فکرهای هرشبم جای خالیش خالیست"

خدایا...

هفت میلیارد نفر مال تو...

این یکی مال من....

اصلا مهم نیس چی میگن مردم با خاطراتت خوشم...